نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

13 بدر

سلام گل گل مامان.... من واقعا هر چی میدوم دنبال این زمان انگار عقربه ها سرعتشون از من بیشتره. ببخش که نمیتونم زود همه مطالب جا مونده رو بنویسم. این روزا خیلی خیلی گرفتارم. از یه طرف بد قلقی تو از یه طرف غذا نخوردنت و همش بغل من بودنت. کارای خونه . سرما خوردگیت. این جا به جایی خونه هم که شده برام قوز بالا قوز. همشم که دست تنهام. الان بازم ناهار نخوردی و خوابیدی . منم میلی به ناهار ندارم اومدم برات بنویسم. از روز 5 عید که اومدیم اصفهان تا روز 12 فروردین به عید دیدنی و بازدید گذشت. تا روز 13 بدر. قرار بود برای ناهار همه بریم باغ مامان جون. ولی طبق معمول همیشه ما دیر تر همیشه رفتیم چون پدر گرامی فیلم دیدنش گرفته بود. روز 13 خیلی خیلی خیلی ...
5 ارديبهشت 1392

تشكر از همه دوستام

سلام بر دوستاي عزيز و مهربونم بخدا دعاهاي شماها باعث شده بود كه هيچي نباشه اين پست رو موقت ميزارم تا اينترنتم كه وصل شد بيام سر فرصت درستش كنم الهي صدها هزاران بار شكر كه بچم هيچيش نبود و خدا ميخاست صبر منو امتحان كنه. ديد نه نميتونم از پسش بر بيام دلم ريش ريش بود روزاي اخر اسفند و تا ١٨ فروردين كه نوبت بستري داشت خود خوري ميكردم. روزيكه رفتيم بيمارستان و شرح حال دادم. دكتر گفت نياز به بستري نيست و بايد كه بيايي تو درمانگاه حرف بزنيم منم شوك!!!!! بعد كه همه ازمايشها و تستها و جواب سونوگرافي رو ديدن مشورتي كردن و گفتن ديابت بي مزه در مورد اين بچه صادق نيست!!!!! من و باباش هاج و واج به دهن دكترا چشم دوخته بوديم دكتر گفت چرا خوشحال نشدي؟؟؟ گفت...
28 فروردين 1392

روزای اخر اسفند...

سلام دسته گل مامان... امروز که دارم برات مینویسم پر از غم و غصه ام... غصه ام رو چه جوری برات بگم؟ اصلا دلم نمیخاد بنویسم اما مجبورم اینم جزئی از زندگی من و تو باباییه! اما بزار اول برات بگم که خیلی خیلی خیلی خوردنی و دوست داشتنی شدی. فقط غذا نمیخوری و به شدت وزنت زیر خط نرماله. این روزا همش مشغولیم و منتظریم که عید بشه و ... اصلا دستم روی حروف کیبورد نمیچرخه که بنویسم راستشو بخوای چند روزی هست که خیلی داغونم. بخاطر تو. یه مدتی خیلی اب میخوردی و خیلی هم مصرف پوشکت بالا رفته بود. نگران شدم و به توصیه دوست عزیز پزشکم ازمایش ادرار برات گرفتم سر خود. جوابو که براش خوندم منو ترسوند و این باعث شد که ببرمت پیش دکتر خودت. دکتر خودتم ا...
26 اسفند 1391

16 ماهگی پرنسس

سلام دختر طلای من.... خیلی خیلی خیلی از خدا سپاسگزارم که تو رو به من هدیه داده. خیلی گلی!!! حالا بماند که اذیتم میکنی شبا بد میخوابی تا صبح ٢٠ دفعه بیدار میشی غذا نمیخوری فقط و فقط آب میخوری ولی از همه اینا که بگذریم دختر فوق العاده ای هستی. اونقدری که وقتی یه کاری رو نباید انجام بدی و بهت میگم نه! خودتم انگشت اشارتو تکون میدی و برا خودت یه چیزایی میگی. دیگه حالا میدونی که نباید سر کابینت شوینده ها بری. نباید به سطل آشغال دست بزنی. اما متاسفانه همچنان عاشق تلویزیونی و تا حالا چند باری هم افتادی.... اهان یه کار جالبی که میکنی و همه میخوان قورتت بدن اینه که وقتی مثلا دستت یا پات یا سرت به یه جایی میخوره و کمی دردت میاد لبای خوشکلتو غ...
16 اسفند 1391

15 ماهگی گل دختری

سلام عزیز دلم .... یهماهی میشه برات چیزی ننوشتم ولی علتش اینه که خیلی خیلی خیلی شیطون شدی و من دیگه در توانم نیست مثل قبلنا تا دیر موقع بیدار بمونم.... توی این ماه که گذشت گل من هم از شیر گرفتمت هم اتاقتو جدا کردم . راستش اولش خیلی نگران بودم اما حالا میبینم که هم خیلی بهتر میخوابی هم کمتر وابسته ی منی و این برا ی خودت خیلی خوبه گل من. دیگه کاملا راه افتادی و همه جای خونه رو سرک میکشی. گاهی وقتا میری پشت میز تلویزیون میشینی و مدتها نیستی و خوشت میاد که من بیام هی با صدای بلند بگم نیوشــــــــــــــا و هی این ور اون ورو نگاه کنم و تو هم زیر زیرکی نگام کنی تا که پیدات میکنم برا قهقهه بزنی و من بغلت کنم و بوسه بارونت کنم.... یکی از کابی...
8 بهمن 1391

14 ماهگی

سلام سلام صد تا سلام... من بعد از یه مدت طولانی تونستم وقت کنم بیام آپ کنم. از بس که شیطون شدی ماشالله . مثل جوجه اردکها راه میری و خونه رو برا من متر میکنی!!!! این مدت خیلی اذیت شدیم هم من و هم تو.... اما انگار خدا بخواد و گوش شیطون کر داره اوضاع روبراه میشه... البته هنوزم بدغذایی و به شدت عاشق نون خالی خوردنی.... عاشق خوردن قطره آهنتی و به محضی که شبا قبل خواب آمادش میکنم که بریزم تو دهنت فورا دهنتو باز میکنی... آفرین دختر گل و فهمیده ام این مدت اتفاقات خیلی زیادی افتاده که همه رو برات تو دفترچه جداگونه ای نوشتم.... اینجا فقط میخام از تو بگم... از شیرین کاریهات. عاشق آهنگ  Gangnam style هستی . برات ضبطش کردم هر موقع دیگه ...
11 دی 1391

این روزا....

سلام گل دختر بد قلق من!!!! این روزای بعد از یک سالگیت خیلی داره برام سخت میگذره.... نمیدونم دیگه کم اوردم راستشو بخوای.... هر شب کارت اینه که حدودای ١١ میخوابی بعد برای ٢ یا ٣ بیدار میشی و تا ٥ و ٦ صبح گریه میکنی و بازی میکنی و کلا بیداری.... واقعا نمیدونم علت این کارت چیه.... گاهی وقتا محلت نمیزاریم اما اونقدر گریههههههه میکنی و زجه میزنی که تحملمون تموم میشه و ناچارا بغلت میکنیم..... نوبتی.... یه ساعت من یه ساعت بابایی..... چرا این کارا رو میکنی ؟ من که نمیدونم..... چند روز پیشا رفته بودیم خونه مامان جون ... اونجا یه دونه خرمالو دادیم دستت و تو هم حسسسسسسسابی باهاش کشتی گرفتی و شدی اینجوری.... هر روز خدا هم که گیر میدی ب...
21 آذر 1391

13 ماهگی نیوشا خانوم و درد سرهای این مدت

سلام گلدونه ی مامان... میدونی که نفسم به نفست بنده عزیز دلم.... خیلی خیلی دوستت دارم و هر کار میکنم برای آسایش توئه عزیزم این ماه رو با تاخیر برات وبتو مینویسم چون علت داره... علتشم بد خلقی های توئه... میگم برات حالا اول اینکه دقیقا از فردای تولدت یعنی 5 ابانماه شروع کردی روی زانوهات راه بری!!!!!!!!! که من خیلی متعجب شدم و هنوزم که هنوزه این کارو میکنی  جالبه برام.... روز 7 ابانماه بردیمت واکسن یکسالگیتو زدیم و تو یه عالمه گریه کردی.... این واکسن 2-3 هفته بعدش علائم داره و تو دهن ما رو سرویس کردی با علائم واکسنت.... 6-7 روز تب داشتی و به هیچ وجه پایین نمی اومد و بعدشم که خوب شدی غذا نمیخوری و این بد غذاییت منو بیچاره کرده.... ...
7 آذر 1391