15 ماهگی گل دختری
سلام عزیز دلم .... یهماهی میشه برات چیزی ننوشتم ولی علتش اینه که خیلی خیلی خیلی شیطون شدی و من دیگه در توانم نیست مثل قبلنا تا دیر موقع بیدار بمونم....
توی این ماه که گذشت گل من هم از شیر گرفتمت هم اتاقتو جدا کردم .
راستش اولش خیلی نگران بودم اما حالا میبینم که هم خیلی بهتر میخوابی هم کمتر وابسته ی منی و این برا ی خودت خیلی خوبه گل من.
دیگه کاملا راه افتادی و همه جای خونه رو سرک میکشی. گاهی وقتا میری پشت میز تلویزیون میشینی و مدتها نیستی و خوشت میاد که من بیام هی با صدای بلند بگم نیوشــــــــــــــا و هی این ور اون ورو نگاه کنم و تو هم زیر زیرکی نگام کنی تا که پیدات میکنم برا قهقهه بزنی و من بغلت کنم و بوسه بارونت کنم....
یکی از کابینتهای اشپزخونه که سبدها و وسایل پلاستیکی رو توش گذاشتم مخصوص توست و همیشه وقتی من غذا میپزم تو زحمت میکشی کل کابینتتو بیرون میریزی و باهاشون ساعتها سرگرمی....
تازگیها هم هر چیزی دستت باشه میریزی تو راه آب آشپزخونه و من به مکافاتی درشون میارم....
توی این ماه یه روز کامل موندی خونه مامان جون و من از صبح تا عصر نبودم پیشت. ولی خیلی خیلی دختر گلی بودی و همه ازت راضی بودن.
عاشق دایی سعید شدی وقتی میبینیش میپری بغلش و همش میخوای سیبیلاشو بکنی
میگی بهش دای سَ!!
الهی قربونت بشم.
اگه صدف یا اسماعیل برات یه کار کوچیک بکنن غششش میکنی از خنده و بازی با اسباب بازیهای صدف و لب تاب اسماعیل رو هم خیلی دوست داری.
راستییییییییییییییییییییییی یه اتفاق خوب برات بگم.
اسماعیل که از وقتی به دنیا اومده بودی میترسید تو رو بغل کنه بالاخره چند روز پیشا بغلت کرد و تو هم از خوشحالی محکم بهش چسبیده بودی .
عزیز دلمید هر دوتون.
هر موقع میخواییم بریم بیرون لباساتو میاری بهم میدی و میگی دَ. البته خیلی بلند و کشیده تلفظش میکنی.
عاشق ددری اخه گل من.
سر شب که میشه و صدای آسانسور رو میشنوی انگاری حس میکنی که بابایی داره میاد بالا میری دم در می ایستی و منتظر می مونی تا بابا درو باز کنه بعدشم خودتو میندازی تو بغلش و کلی خودتو لوس میکنی برای بابایی....
یک- دو- سه رو یاد گرفتی و وقتی من میگم یک. تو میگی دووو - س!
افرین دختر گلم که تلاشهای منو بی ثمر نمیزاری.
شبا که ١٠ میخوابونمت خودم تا ١١ به زود بیدار می مونم و کارا رو انجام میدم و اسباب بازیهایی که پخش کردی و جمع میکنم و دیگه غش میکنم از بس که هر روز روزی ١٠٠ بار اسباب بازی هاتو و کابینتها و کمد لباسهاتو میریزی بیرون و من مرتب میکنم . خسته میشم خووووووووووووو
بریم یه سری عکس برات بزارم....
این بلوزو خودم برات بافتم.هر موقع میریم آلاچیق تو همش میخواب بایستی و آب نما رو نگاه کنی!!!
مامانی مجبوری اخه؟؟؟؟
این لباسو وقتی هنوز دنیا نیومده بودی برات خریدم.... روزیکه کمد لباساتو مرتب میکردم چشمت به این افتاد و منو بیپاره کردی تا بپوشونمت. منم از فرصت استفاده کردم و ازت عکس گرفتم. عاشق این مدل لباسا هستم که برات بخرم..
دیگه واقعا غیر قابل کنترلی برا عکس گرفتن.... باور کن 10 تا عکس میگیرم ازت تا یکیش خوب بشه.....
راستی یه عکس هم جامونده بود از خیلی قبل.... تقریبا 2 ماه پیش وقتی که با مامان رومینا و دخترش رفته بودیم هتل عباسی آش رشته بخوریم. از تو و رومینا
باید از مامان گلش اجازه میگرفتم تا بتونم عکستونو بزارم اینجا ببخش که دیر شد گلم.
عاشق هر دوتونم.
دختر عزیزم 15 ماهگیت مبارک و امیدوارم که هر روز بیشتر از روز قبل بیاموزی.
خیلی خیلی خیلی دوستت دارم گل من.