نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

استخر+ نمایشگاه کودک+ عروسی

خوشکل نق نقوی مامان سلام. توی این یکی دو هفته ای که گذشت یه روز جمعه رفتیم باغ بابایی. اون روز خودمون تنها بودیم و از اتفاق استخر رو پر میکردن. اما مگه اروم و قرار داشتی همش میخواستی بری تو اب از اولش تو اب بودی و منم که دست تنها بودم مجبور بودم نگهت دارم که خدای نکرده نیفتی و برا همین عکسای توی استخر رو نتونستم بگیرم اما بعدش که لباساتو عوض کردم ( اخه اب خیلی سرد بود و تمام جونت یخ زده بود) نشستی لبه استخر و من هم تونستم چند تایی عکس بگیرم ازت. قربونت برم که اینقدر ذوق میکنی برای استخر و آب بازی.   یه روز نمایشگاه کودک بود و با یکی از دوستام رفتیم نمایشگاه. یه عالمه سی دی و خمیر بازی و اینا برات خریدم.و البته اینم بگم ک...
20 تير 1392

مهمونی و مسافرت

سلام گل گل طلا جونم برات بگه که هفته اخر خرداد هفته ی خیلی خیلی بدی بود. تو این هفته بابایی دوبار تصادف کرد که خدا واقعا دوستمون داشت و به خیر گذشت. روز پنجشنبه ٣٠ خرداد هم من حال خیلی خیلی بدی داشتم از صبح سرگیجه و حالت تهوع. یکی دو ایوان اب جوشه نبات درست کردم خوردم اما دیدیم نه حالم اصلا خوب نمیشه تو هم که نققققققققققققققققق... زنگ زدم بابایی اومد رفتیم بیمارستان سرم زدم و امپول. اما نمیدونم امپوله چی بود که گردنم گرفت و بسیار بسیار حالم بد بود. زنگ زدم خاله افسانه اومد پیشمون و کلی زحمتش دادم اما واقعا مستاصل بودم و جز خاله . کس دیگه ای نیومد به ذهنم که بهش خبر بدم و بتونه خودشو زود بهم برسونه. خلاصه که عصر هم بابایی اومد و...
7 تير 1392

اولین شهر بازی .شهر شادی

سلام گل گل بلا. جونم برات بگه روز ٥ شنبه که میشد ١٦ خرداد از صبح رفتیم خونه مامان جون. خیلی وقت بود که سر کوچشون یه شهر بازی زده بودن . منم خیلی دلم میخاست ببرمت. عصرش بردمت اونجا. خیلی خیلی خوشحال شدم که همچین جایی رو ساختن خیلی شیییییییک بود. و تو هم بسیاااااااااااااار بهت خوش گذشت اینم عکساش خب این از عکسای شهر شادی اما این عکسم قبل رفتن ازت گرفتم تو خونه مامان جون.... اینم قبل رفتن به خونه مامان جون.... جدیدا یاد گرفتی دست به سینه می ایستی. یه روزم لالا کرده بودی خوشم اومد از مدل خوابیدنت خیلی خیلی معصوم بود چهره ات دیگه از اون نیوشای یاغی سرکش شیطون بلا هییییییچ خبری نبود  ببین ...
21 خرداد 1392

خرداد 92

سلام خوشکل مامان. عزیز دلم. جونم برات بگه که این ماه همش بیرون بودیم و ددر. حالا مفصلشو برات میگم. همیچنان بد غذایییییییییییییییییییییییی.... دیگه کلافه شدم. هیچی نمیخوری. مخصوصا اگه مهمون باشم یا بیرون باشیم یا کسی خونمون باشه یا.......... انگار ایه نازل شده که من و تو تک و تنها باشیم تا تو شاید با کل یالتماس من و دلقک بازیم ٥-٦ تا لقمه بخوری. حالا من موندم تو با این نخوردنت چه جوری اینهمه انرژی داری؟؟؟؟؟؟ بزار برات بگم از صبح که از خواب پا میشی تا شب چه ها میکنی. اول که خیلی خیلی سحرخیزی!!!! ٦ یا نهایت ٧ صبح بیداری.... از اونجایی که اتاقتم جداست. هی داد میزنی شَگا!!! حالا این شگا یعنی چه من که نمیدونم چون هر چیزی...
21 خرداد 1392

اردیبهشت 92

سلام گل گل مامان. این روزای اردیبهشت خیلی خیلی سرمون شلوغ بود. چون که صاحبخونه با من دعوا و بحثش شد و چون دید من وایسادم و جواب اهانت ها و تهمتهاشو دادم بهش حسسسابی بر خورد. من و بابایی هم با وجودیکه هنوز خیلی مونده بود قراردادمون تموم شه اما تصمیم گرفتیم که بلند شیم از اونجا. طی یه هفته هم خونه پیدا کردیم هم اساسا رو جمع کردیم و رفتیم ولی خونه رو تحویل ندادیم تا اخر ماه بشه و پول پیشمون رو پس بده. اینه که از بابت این کار بابایی که ارامش من و تو براش خیلی مهم بود و با وجود شرایط بد اقتصادی که تو شرکت بوجود اومده بود و این کارو برامون انجام داد خیلی خیلی ممنونیم. حالا بماند که تو خیلی تو اساس جمع کردن کمکم کردی.  هر چیو جمع میکردم م...
4 خرداد 1392

شیطنتهای نیوشا گلی

  عشق مامان. امشب زود خوابیدی منم همه کارامو کردم و نشستم هی وطالب جا مونده رو برات می نگارم. دیگه حالا خااااانومی شدی برای خودت البته  منهای گاهی وقتا که اخلاقت اصلا خوب نیست و به همه چی گیر میدی و جیغ میزنی. یه شب رفتیم رستوران تازه سازی که خیلی همه تعریفشو میکردن. پرسنلش همه خانوم بودن. تو هم هیی دلبری کردی هی براشون خودتو لوس میکردی و آخر سر هم دست دادی باهاشون. مث خانومها هم نشستی توی بی بی سیت و غذاتو خوردی. البته زیتون و کاهو و هویج و خیار شور و کمی سوپ. دخترم گیاهخواره. دیگه حالا توی خونه هیج جایی نیست که ازش بگذری. تازگیا دیدم که دم اپن آشپزخونه می ایستی و هی پاتو میبری بالا. یعنی که میخوای بری بالای اپن. ا...
9 ارديبهشت 1392

روزای باقی مونده از فروردین

قند عسلم. بالاخره بعد از حدود 20 روز تعطیلی شنبه شد و همه رفتن سر کاراشون و دوباره همه چی به حالت اولش برگشت. روز شنبه خیلی سختی داشتم. چون یکشنبه 18 فروردین باید بستری میشدی. غذا برات درست کردم. لباسهاتو شستم و خونه رو تمیز کردم و یه عالمه اسباب بازی و خوراکی های مورد علاقه اتو تو ساک گذاشتم و شب خوابیدیم که صبح زود باید میرفتیم بیمارستان. خیلیییییییییییییییییی استرس داشتم اصلا خواب به چشام نمی اومد. دیدم نه فایده نداره از تختخواب بلند شدم اومدم تو سالن نشستم و کتاب خوندم اما اصلا نفهمیدم چی میخونم. نزدیکای صبح خوابم برد. ولی یکی دوساعتی بیشتر نشد که زنگ موبایلم بیدارم کرد . وقتش بود باید اماده میشدیم بریم. بارون خیلیییییییییی شدیدی می او...
9 ارديبهشت 1392

نوروز 92

سلام دسته گل مامان. الان که دارم مینویسم ساعت حدودای نیمه شبه همه کارامو کردم تو رو هم خوابوندم و چند ساعتی میشه که اینترنتم وصل شده . خیلی وقت بود ننوشتم برات. برات از روز 29 اسفند میگم که بعدازظهرش با خاله اینا راه افتادیم به سمت جنوب. شب رو شیراز موندیم توی پارک شام خوردیم بابایی و عمو استراحت کردن و دوباره راهی شدیم به سمت بندر پارک که از اونجا با کشتی بریم کیش. اینو برات بگم که خیلی خیلی خانوم بودی و بیشتر راهو توی صندلی ماشین لم داده بودی و با آهنگایی که میزاشتیم قر میدادی برا خودت. میدونی به خاطر مشکلی که داشتی که البته اشتباه تشخیص دادن دکترا بود من خیلی غمگین بودم. میخندیدما اما ته دلم خیلی داغون بودم همش نگران بودم که قر...
8 ارديبهشت 1392