استخر+ نمایشگاه کودک+ عروسی
خوشکل نق نقوی مامان سلام.
توی این یکی دو هفته ای که گذشت یه روز جمعه رفتیم باغ بابایی. اون روز خودمون تنها بودیم و از اتفاق استخر رو پر میکردن. اما مگه اروم و قرار داشتی همش میخواستی بری تو اب از اولش تو اب بودی و منم که دست تنها بودم مجبور بودم نگهت دارم که خدای نکرده نیفتی و برا همین عکسای توی استخر رو نتونستم بگیرم اما بعدش که لباساتو عوض کردم ( اخه اب خیلی سرد بود و تمام جونت یخ زده بود) نشستی لبه استخر و من هم تونستم چند تایی عکس بگیرم ازت.
قربونت برم که اینقدر ذوق میکنی برای استخر و آب بازی.
یه روز نمایشگاه کودک بود و با یکی از دوستام رفتیم نمایشگاه. یه عالمه سی دی و خمیر بازی و اینا برات خریدم.و البته اینم بگم که خیلی دلبری نمودی.
یه شب هم عروسی یکی از دوستامون بود اولش نمیخاستیم بریم اما دوست گلمون اینقدر اصرار کردن که نتونستیم نه بگیم. و چه خوب شد که رفتیم عروسی. این اولین باری بود که میرفتی عروسی و بسیار بسیار بسیار شاد بودی و اصلا پیش من نبودی
همش یا وسط سن رقص بودی یا بغل این و اون. کسایی که من نمیشناختمشون و تو نیز هم. اما همش تو سالن دنبالت بودم و از عروسی هیچی نفهمیدم. قربونت برم که همیشه میرقصی و همیشه شادی و اصلا غریبی نمیکنی.
قربونت برم که تا حالا تو عمرت عروسی نرفته بودی و انصافا اون شب ترکوندی.