خرداد 92
سلام خوشکل مامان. عزیز دلم.
جونم برات بگه که این ماه همش بیرون بودیم و ددر. حالا مفصلشو برات میگم.
همیچنان بد غذایییییییییییییییییییییییی.... دیگه کلافه شدم. هیچی نمیخوری. مخصوصا اگه مهمون باشم یا بیرون باشیم یا کسی خونمون باشه یا.......... انگار ایه نازل شده که من و تو تک و تنها باشیم تا تو شاید با کل یالتماس من و دلقک بازیم ٥-٦ تا لقمه بخوری. حالا من موندم تو با این نخوردنت چه جوری اینهمه انرژی داری؟؟؟؟؟؟
بزار برات بگم از صبح که از خواب پا میشی تا شب چه ها میکنی.
اول که خیلی خیلی سحرخیزی!!!! ٦ یا نهایت ٧ صبح بیداری.... از اونجایی که اتاقتم جداست. هی داد میزنی شَگا!!!
حالا این شگا یعنی چه من که نمیدونم چون هر چیزیو میگی شگا....
اگه کمی دیر بیام تو اتاقت دیگه کل خونه پر میشه از صدای شگا شگاااااااااااا گفتن تو و من یا پدرت مجبور میشیم پاشیم بیاریمت بیرون از تختت.
بعدشم صبحونه میدم بخوری( گوش شیطون کر صبحونه اتو خوب میخوری)
و بعدش هم میزارمت تو سالن و خودم میشینم به صبحونه خوردن. و تو سرحال برا خودت بازی میکنی یه عالمه وقت. منم از فرصت استفاده میکنم و ناهار اماده میکنم. یکی دوساعت بعدش خسته میشی و من میام باهات بازی میکنم و تو قهقهه ات تا خود اسمون بالا میرهو عاشششششششقتم
بعدشم کمی آب پرتقال بهت میدم بخوری تا برا حدودای ١٢ گرسنه بشی و ناهر بخوری و بخوابی. اصولا ٢-٣ ساعتی بعداز ظهرا میخوابی و عصر هم یه بستنی میدم بهت و میریم بیرون بعدشم شام و حدودی ١٠-١١ شب هم بیهوش میشی از بسکه کل خونه رو بهم میریزی. عکسشو میزارم برات ببینی با مامان چه میکنی.............
.
یه شب خاله عفیفه زحمت کشیدن و ما رو دعوت کردن خونشون برا شام. وای که چه آتیشی سوزوندین شما بچه هاااااااااااا
همش تو اتاق رومینا بودی و سوار ماشینش میشدی اجازه هم نمیدادی خودش سوار شه.
یه روزم رفتیم باغ مامان جون برا خوردت توت و تو هم همش توتها رو میگذاشتی دهن من. و عجیب اینکه توت قرمز دوست داشتی و میخوردی البته با لباسات و همه صورتت
اون روز من اولین باری بود که قبل از رفتن کیفتو چک نکردم و از اونجایی که همیشه میری وسایل کیفتو در میاری. متاسفانه لباس استین بلند و سویی شرتت رو بیرون کشیده بودی منم خبر نداشتم. عصر توی باغ سرد شد و مجبور شدیم لباس روژینا رو تنت کنیم. بابای روژینا هم که عکاس حرفه ای یه عالمه عکس گرفت ازمون و مساله جالب تر اینکه فقط میخواستی چای بخوری.... مامان جونم هم که همیشه دل به دلت میزارن.....
عزیز دلم عکسا زیادن و همشونم نمیشه اینجا برات بزارم. چاپ میکنم میزارم تو البومت.
.... واما تعطیلات خرداد رو قرار بود بریم شمال که به خاطر یه سری مسایل نشد که بریم. برا همین با خاله افسانه و عفیفه تصمیم گرفتیم یه روز از صبح خیلی زود تا اخر وقت بریم بیرون شهر و تو دل طبیعت باشیم.
جونم برات بگه که خیلی خیلی خوش گذشت. منهای غذا نخوردن تو البته.
یه جای بسیار خوش اب و هوا بود. اقایون به بازی سرگرم شدن و ما خانومها هم به حرف و اماده سازی ناهار.... بعد از ناهارم کلی گپ زدیم و تو رو خاله افسانه خوابوند و ما هم نشستیم به نخودچی خورون. خلاصه که خیلی روز خوبی بود. اما دیگه عصر که شد خیلی نق نقو شدی و نمیشد نگهت داشت خسته شده بودی و اون روزم خیلی عکس انداختیم.
خوب گل دخترکم. که هیچوقت درست ژست نمیگیری برا عکسا. این پست طولانی شد. پست بعدی رفتن تو به شهر بازی برای اولین بار....