نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

روزای باقی مونده از فروردین

1392/2/9 0:03
نویسنده : مامان پرنسس
745 بازدید
اشتراک گذاری

قند عسلم. بالاخره بعد از حدود 20 روز تعطیلی شنبه شد و همه رفتن سر کاراشون و دوباره همه چی به حالت اولش برگشت. روز شنبه خیلی سختی داشتم. چون یکشنبه 18 فروردین باید بستری میشدی.

غذا برات درست کردم. لباسهاتو شستم و خونه رو تمیز کردم و یه عالمه اسباب بازی و خوراکی های مورد علاقه اتو تو ساک گذاشتم و شب خوابیدیم که صبح زود باید میرفتیم بیمارستان. خیلیییییییییییییییییی استرس داشتم اصلا خواب به چشام نمی اومد. دیدم نه فایده نداره از تختخواب بلند شدم اومدم تو سالن نشستم و کتاب خوندم اما اصلا نفهمیدم چی میخونم. نزدیکای صبح خوابم برد. ولی یکی دوساعتی بیشتر نشد که زنگ موبایلم بیدارم کرد . وقتش بود باید اماده میشدیم بریم. بارون خیلیییییییییی شدیدی می اومد و من دل نگران بودم. صبحونه اتو حاضر کردم و اومدم بیدارت کنم اما خوابت خیلی خیلی عمیق بود. ولی چاره ای نبود به زور بیدارت کردم.

راهی بیمارستان شدیم اما 1 ساعتی توی راه بودیم بارون بسسیار شدید بود و راه هم کمی دور.

بعد از یه عالم معطلی بالاخره پذیرش شدیم و رفتیم توی بخش. یهو خانم دکتر رو دیدم.یادش بود ما رو. براش تند تند شرح حالتو توی ایام نورزو گفتم. گفتم که شیشه رو ازت گرفتم و کمتر دم دستته و کمتر آب میخوری و .....

خانم دکتر بر عکس همیشه بسیار رو فرم بود و گفت پس نیاز نیست بستری بشه بیا درمانگاه تا صحبت کنیم. من و پدرت هاج و واج راه افتادیم دنبال خانم دکتر و تیمش. به هر مصیبتی بود خارج از نوبت وارد اتاق شدیم و خانم دکتر و تیمش حسابی جوابهای آزمایشتو سونوگرافی و آزمایش خونت رو  مطالعه کردن و به این نتیجه رسیدن که دخترم دیابت بی مزه نداره.هورا

فقط چون علاقه زیادی به شیشه داره و بسیار زیاد گرماییه آب زیاد میخوره.

همینجوری مثل منگها به خانم دکتر زل زده بودم. بهم گفت چیه/ خوشحال نشدی؟ انگار ناراحتی اینو شنیدی.

گفتم خانم دکتر نمیدونم والا شوکه شدم چیو باور کنم؟ حرف چند ثانیه پیشتونو. کمسیون پزشکی قبل عیدتونو. اتفاقا و استرسهایی که این مدت داشتم.....

گفت دارم بهت میگم دیابت بی مزه رده در مورد دخترت. سعی کن زیاد لباس گرمش نپوشونی.برو به سلامت.

داشتم سکته میکردم.

فوری به مامان جون و خاله ها زنگ زدم چون همه نگران و دلواپس بودن. همه گفتن خدا رو هزاران باز شکر و با بابابیی راهی خونه شدیم که البته توی راه خوابت برد.

خدایا به خاطر لطفی که به من و دخترم کردی هزاران هزار بار شکرتلبخند

وقتی اومدیم خونه هنوز خواب بودی. منم از ذوق و خوشحالیم با دوستام هماهنگ کردم که بعد از ظهر بریم سی و سه پل. اخه آب زاینده رود رو باز کرده بودن و قرار بود اونروز برسه پل ها و جشن بگیرن. تو که از حدودای 10.30 خواب بودی حدودای 2.30 بیدار شدی ناهارتو دادم و راهی شدیم به سمت پل خواجو. من و تو زود تر رسیدیم برا همین از فرصت استفاده کردم و چند تایی عکس گرفتم ازت.

بعدش دوستام اومدن و رفتیم به سمت سی و سه پل. اوهههههههههههه یه عالمه جمعیت اومده بودن همه وسط زاینده رود بزن و برقص راه انداخته بودن اما از آب خبری نبود. از بس شیطونی کردی و با بچه ها بازی کردی و من همش حواسم بهت بود یادم رفت عکس بگیرم.

دیدیم نخیر آب نمیخاد بیاد و خسته میشیم رفتیم بستنی محفل مهمون خاله که شیرینی موبایلشو داد بهمون. خیلی خوش گذشت بعدشم اومدیم خونه ما دور هم بودیم و یکم وقت بعد خاله ها رفتن و منم شام آماده کردم و تو هم از بس خسته بودی خوابت برد.

فرداش هم آب هنوز نرسیده بود  اخرای شب رسید به پل ها. روزای اول خیلی خیلی آب گل بود برا همین دلم نمی اومد برم کنار رودخونه. صبر کردیم و یه روز عصر با پدرت رفتیم . اما خیلی باد می اومد. ولی خدا رو شکر که بازم شهرمون خوشکل شد و آب باز شد .

زنده رود خاطره..... همیشه زنده باشی

عزیز دلم همیشه شاد و خندون باشی .

دوستت دارم یه عالمه. یه عالمه خیلی کمه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

حدیث
9 اردیبهشت 92 20:22
وااااااااااااااااااااااااای نمی دونی چقدر خوشحال شدم من برات نظر کرده بودم خدایا شکرت خیلی خیلی خوشحالم امیدوارم هیچ وقت مریض نشی عشقم