مهمونی و مسافرت
سلام گل گل طلا
جونم برات بگه که هفته اخر خرداد هفته ی خیلی خیلی بدی بود.
تو این هفته بابایی دوبار تصادف کرد که خدا واقعا دوستمون داشت و به خیر گذشت. روز پنجشنبه ٣٠ خرداد هم من حال خیلی خیلی بدی داشتم از صبح سرگیجه و حالت تهوع. یکی دو ایوان اب جوشه نبات درست کردم خوردم اما دیدیم نه حالم اصلا خوب نمیشه تو هم که نققققققققققققققققق... زنگ زدم بابایی اومد رفتیم بیمارستان سرم زدم و امپول. اما نمیدونم امپوله چی بود که گردنم گرفت و بسیار بسیار حالم بد بود. زنگ زدم خاله افسانه اومد پیشمون و کلی زحمتش دادم اما واقعا مستاصل بودم و جز خاله . کس دیگه ای نیومد به ذهنم که بهش خبر بدم و بتونه خودشو زود بهم برسونه. خلاصه که عصر هم بابایی اومد و متاسفانه اونم مسمویت غذایی گرفته بود و حالش بددددددددددد
اونم راهی بیمارستان شد. شب خیلی خیلی خیلی بدی رو به صبح رسوندیم اما خداروشکر که صبح کمی بهتر بودیم هر دو.
عصر جمعه دایی من دعوتمون کرده بود خونه مامان جون من! به مناسبت دکترا قبول شدن پسرش که ایران نیست یه مهمونی دور همی به صرف عصرونه بود. خیلی بهمون خوش گدشت بسیار زیاد
اینم آرمین و کیانا که خیلی باهاشون بازی کردی.
چند روز قبل این اتفاقات به همراه بابایی رفتیم میدون نقش جهان. اما اصلا نتونستیم خرید کنیم چون همش میخواستی پیش سورچی ها باشی و ذوق اسبها رو میکردی. یعنی عااااااااشق حیوونایی. به همه حیوونی هم میگی توتوتو!!!
شبش رفتیم خونه دوست بابایی. یه بچه خرگوش نازی داشتن که اون میدوید تو دنبالش میکردی. اول کار که اوردنش نازیش کنی آنچنان چنگ زدی کلشو گرفتی که من گفتم کشتیش. اما خدا رو شکر جون سالم به در برد
بعدش دیگه نمیدونم چرا ازش ترسیدی. یعنی هم میخواستی پیشش باشی هم فاصله اتو رعایت میکردی.
هفته اول تیر ماه رو هم با خاله جون اینا رفتیم تهران
که بسیار بسیار خوش گذشت. منهای بد اخلاقیهای تو و جیغ زدنات. همش حرص خوردم.
شب اول که خوب خوابیدی اما شب دوم اشک منو در اوردی اینقدر گریه کردی و جیغ بنفش کشیدی که دیگه همه کلافه شده بودند. من و بابایی به پیشنهاد خاله عفیفه رفتیم ماشین سواری که توی ماشین خوابت برد. شب خیلی خیلی بدی بود.
روزا هم که از خواب بیدار میشدی رومینا رو بوس میکردی و نونو دهنش میزاشتی اما بعدش تا بیچاره نگاهت میکرد جیییییییییییغ میزدی. اصلا اعصاب نداشتی
برای شام همش سیب زمینی سرخ شده میخوردی. چاره ای نبود خوب تفریح همینا رو هم داره دیگه
توی مراکز خرید همش از این مغازه به اون مغازه میرفتی
خوب اینم از مسافرتمون.... خوش گذشت اما حیف که نتونستیم دوستامونو ببینیم. ایشالا با کاری که بابایی میخاد شروع کنه از این به بعد بیشتر میریم تهران و دوستای گلمون رو هم میبینیم....