این تب لعنتی...
سلام خوشکل مامان... الان که دارم برات مینویسم یه بحران خیلییییییی سخت رو شکر خدا پشت سر گذاشتیم.... از روز دوشنبه هفته پیش یعنی 6 روز پیش که من یه مهمون داشتم تو فقط نق زدی و نزاشتی من از مهمونم خوب پذیرایی کنم!!! طفلی کلی زحمت کشیده بود.... عصرش که رفت دیدم داغی و تب داری... بهت شربت استامینافن دادم گفتم خوب میشه.... اما ماجرا تازه شروع شده بود... نمیدونی چه روزهایی رو گذروندیم من و تو و بابایی!!! تب داشتی و مثل کوره میسوختی و کاری از هیچ کس ساخته نبود... هر دکتری هم یه چیزی میگفت یکی میگفت عوارض واکسنه یگی میگفت ویروسه یگی میگفت عفونته!!!! دیگه گیج شده بودم فقط تنها کاری که میکردم این بود که نزارم تبت بالا بره و مر...
نویسنده :
مامان پرنسس
23:29