نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

این تب لعنتی...

سلام خوشکل مامان... الان که دارم برات مینویسم یه بحران خیلییییییی سخت رو شکر خدا پشت سر گذاشتیم.... از روز دوشنبه هفته پیش یعنی 6 روز پیش که من یه مهمون داشتم تو فقط نق زدی و نزاشتی من از مهمونم خوب پذیرایی کنم!!! طفلی کلی زحمت کشیده بود.... عصرش که رفت دیدم داغی و تب داری... بهت شربت استامینافن دادم گفتم خوب میشه.... اما ماجرا تازه شروع شده بود... نمیدونی چه روزهایی رو گذروندیم من و تو  و بابایی!!! تب داشتی و مثل کوره میسوختی و کاری از هیچ کس ساخته نبود...  هر دکتری هم یه چیزی میگفت یکی میگفت عوارض واکسنه یگی میگفت ویروسه یگی میگفت عفونته!!!! دیگه گیج شده بودم فقط تنها کاری که میکردم این بود که نزارم تبت بالا بره و مر...
27 آبان 1391

دندون چهارم و بد قلقی های این روزا

 سلام عشق من... دختر گل خودم که این روزا حسسسسسسابی کلافم کردی.... روز یکشنبه گذشته با هم رفتیم خونه مامان جون.... من میخاستم از شیر بگیرمت و شیر خشک جایگزین کنم اما از دست من نمیخوردی گفتم شاید اگه گرسنه بشی و من نباشم مجبور باشی شیر خشک رو بخوری  بخاطر همین رفتم خونه مامان جون و تورو گذاشتمت و رفتم بیرون برا خودم به گشت و گزار.... به این خیال که شیر خشک رو خواهی خورد و مامان دیگه شبا خوب مبخوابه... اما دریغغغغغغغغغغغغ!!!! مامان جون بعد ٢ ساعت بهم زنگ زد که بیا خونه این دخترو نمیشه نگهش داشت داره به پهنای صورتش اشک میریزه و من طاقت دیدنشو ندارم شیر خشکو نمیخوره و حتی آب هم نمیخوره هیچیییییییی نمیخوره و فقط گریه میکنه.... ا...
20 آبان 1391

روزمرگی های نیوشا

اینجا اوایل مهر ماه بود رفتیم باغ اما سرد بود و من برات کلاه نبرده بودم ناچارا این مدلی شدی ننه!!! اینجا هم داغ داغ تازه از خواب بیدار شده بودی...ههههه دختر گلم اروم تو صندلیش میشینه تا مامان رانندگی بکنه... دورت بگردم وااااااااااای همیشه اینجایی.... اینجا هم شب قبل تولدته داشتیم باغو تزیین میکردیم.... عاشق این توپی....   ...
13 آبان 1391

واکسن یکسالگی و دندون سوم

سلام مامانی ... عزیز دلم الهی که همیشه شاد باشی... مامانی رو ببخش با یه هفته تاخیر دارم مطلب مورد نظر رو میزارم... خیلییییییی سرم شلوغه این روزا...اصلا فرصت نمیکنم حتی به نظافت خونه برسم. یکشنبه هفته پیش یعنی ٧ ابانماه صبح زود رفتیم مرکز بهداشت که واکسنت رو بزنیم... تا که مامور بهداشت گفت پای راستش رو بیار جلو تا اومدم به خودم بجنبم و پاتو محکم نگه دارم که دردت نگیره فوری واکسنو کوفت توی رونت... وای چه گریه ای کردی!!!!!!!! دلم کباب شد برات اما باور کن اینا واجبه که بزنی ایشالا تنت همیشه سالم باشه... بعدشم اومدیم خونه و بابایی رفت سر کار و من و تو هم راهی خونه مامان جون شدیم... تو خونه مامان جون وقتی در حال غش غش خنده بودی دیدم  ا...
13 آبان 1391

جشن تولد یک سالگی

سلام نیوشای یکساله ی من.... عشق منی عزیز دلم...بخاطر تو هر کاری که فکرشو بکنی انجام میدم... حتی اگه شده جلوی همه بایستم اینکارو میکنم که تو بالنده بشی... عزیزم امسال جشن یکسالگیت رو خیلیییییی با شکوه برگزار کردم.... همینطور که گفتم همه رو دعوت گرفته بودم اما این وسط کسایی قدم رنجه کردن اومدن که اصلا و ابدا انتظارش رو نداشتم و بالعکس کسایی نیومدن که خیلی انتظار داشتم.... اما اتفاقاتی که افتاد به من این درس رو داد که انگاری غریبه  پرست باشیم خیلی بیشتر بهمون خوش میگذره تا با فامیل... تو پست بعدی برات خصوصی میگم چه چیزایی که شد و چه حرفایی که شنیدم تا بزرگ شدی خودت همه چیو بخونی و بدونی!!!! و اما عشق من یکساله که باهم همنفس شدیم......
8 آبان 1391

تولد یکسالگی تو راه داریم....

سلام قند عسل مامان... خوش خنده ی من!!! امروز ١١ ماه و ٢٦ روز از زندگیت میگذره...یه هفته دیگه مونده تا یه ساله بشی و برات جشن بگیریم... وای نیوشا این روزا خیلییییییییی یاد پارسال همین موقع ها می افتم.... یادش بخیر اینقدر پر جنب و جوش بودی که با تکونات منو از خواب بیدار میکردی.... یاد لگد زدنات بخیر....وقتی با انگشتم ضربه میزدم به شکمم تو جواب میدادی تو هم ضربه میزدی.... وای چه عشقی میکردم همش روزا و ثانیه ها رو میشمردم که بیایی تو بغلم ... تو آغوشم بگیرمت ....یاد همشون بخیرررررررررر دیگه الان تقریبا همه کارای تولد اماده است... تو این هفته کارتا رو میدم به مهونا ریسه ها رو اماده میکنم لیبل ها رو میزنم و مهمترین کار هم اماده کردن ...
28 مهر 1391

شیطنت های نیوشا به روایت تصویر

همه اسباب بازیهاتو جمع کینم تو سبد میزارم اما تو اصلا خوشت نمیاد و به سرعت واژگونش میکنی!!! عاشق دالی موشه بازی هستی اونم با پرده سالن!!! همیشه دوست داری بری پشت تلویزیون اینم مدل شیشه گرفتنت...ههههههههههه خوب بریم شیطنت هاتو تو خونه ی مامان جون رو هم یه نگاه کوتاه بندازیم عاشق صندلی بادی صدف هستی که این مدلی روش لم بدی هم دستتو میخوری هم تسبیح مامان جونو؟؟؟!!!! این عکسم که خیلی خیلی دوستش دارم چون عکاسشو دوس دارم!!!! و این قصه شیطنت هات ادامه دارد....   ...
5 مهر 1391