اردیبهشت 92
سلام گل گل مامان. این روزای اردیبهشت خیلی خیلی سرمون شلوغ بود. چون که صاحبخونه با من دعوا و بحثش شد و چون دید من وایسادم و جواب اهانت ها و تهمتهاشو دادم بهش حسسسابی بر خورد. من و بابایی هم با وجودیکه هنوز خیلی مونده بود قراردادمون تموم شه اما تصمیم گرفتیم که بلند شیم از اونجا.
طی یه هفته هم خونه پیدا کردیم هم اساسا رو جمع کردیم و رفتیم ولی خونه رو تحویل ندادیم تا اخر ماه بشه و پول پیشمون رو پس بده. اینه که از بابت این کار بابایی که ارامش من و تو براش خیلی مهم بود و با وجود شرایط بد اقتصادی که تو شرکت بوجود اومده بود و این کارو برامون انجام داد خیلی خیلی ممنونیم.
حالا بماند که تو خیلی تو اساس جمع کردن کمکم کردی. هر چیو جمع میکردم میزاشتم کارتن میرفتم سراغ وسیله بعدی. تا میومدم تو اتاق میدیدم کارتن قبلی خالی شده کف سالن.
این شد که یه روز از صبح خیلی زود تو رو با بابایی فرستادمت خونه مامان جون و خودم تا اخرای شب همه چیو جمع کردم کارتن کردم. خیلی اذیت شدی گل من همین طورم خیلی خاله و مامان جونو اذیت کرده بودی. خستگی تو صورتشون معلوم بود اما کلامی به من هیچی نگفتن و منو کلی شرمنده کردن.
یه چند روزی طول کشید تا توی خونه ی جدیدمون جا بیفتیم و همه وسیله ها رو بچینیم سر جاش. حقیقتش اینه که اینجا خیلی کوچیکتر از خونه قبلیمونه و برا همین خیلی سختمون بود چیدمان وسیله ها. اما عوضش اینجا خیلی ارامش داریم. کلا این ساختمان رو دوست دارم.
اینم از تعریفیهای اردیبهشتم.
عکسای کمی تونستم ازت بگیرم. یه عالمه عکس هم از اساس جمع کردنات گرفته بودم که زحمت کشیدی پاکشون کردی.
عاشق بستنی شدی. رقیب خودم شدی تو این زمینه. اصلا اجازه نمیدی من بستنی بهم برسه جیییییییغ بنفش میزنی و بستنی میخوای. ایکاش غذا هم اینجور میخوردی.
یه روز با بابایی رفتیم پل خواجو گشت بزنیم. اصلا اجازه نمیدادی بغلت کنیم همش میخواستی خودت راه بری.
ببخش مامانو البته مقصرش خودتی کیفیت عکسا اصلا خوب نمیشه چون نمی ایستی به محض اینکه دوربین هم میبینی میخوای بگیریش منم مجبورم دور بایتم و زوم کنم اینجوری کیفیتش میاد پایین.
حالا تو خونه جدیدمون
همش جات اینجاست. خدا به داد زمستون برسه که اتیش قراره روشن کنیم.
نزدیک خونمون یه فضای سبزه که گربه زیاد داره. تو هم که عاشق گربه ای میخوای بری بگیریشون ولی وقتی فرار میکنن ناراحت میشی و میگی " شی " بجای پیشی.
این مدلی هم راه میری . دستاتو میزاری پشتت و تند تند میدوی.
روزای اخر هم یکی از دوستام از ابادان اومده بود اصفهان. یه روز کاملو با هم بودیم . کلی اصفهان گردی کردیم. ناهار هم رفتیم رستوران سنتی.
اینم تو و پندار که اصلا اجازه ندادید یه عکس درست حسابی بگیریم ازتون
فکر کنم اینجا پندار خسته شده بود ولو شد رو زمین تو هم رفتی پیشش خودتو قلقلک میدادی که اون بلند شه.....
بعد ناهار هم رفتیم باغ پرندگان.
مگه ول کن این توتو ها بودی. دنبالشون میکردی بگیریشون. منم از ترس جیغ میزدم. چرا تو نمیترسی اخه؟؟؟؟؟؟
این از عکسهایی که من تونستم بگیرم از شما دوتا وروجک.
خیلی دوستت دارم. این روزا فقط معزل من غذا نخوردنته. خیلی لاغر شدی. وقتی میخام پوشکتو عوض کنم شکمت چسبیده به کمرت و من کلی حرص میخورم. خیلی راه میری و خیلی شیطونی و خیلی خیلی سحر خیز.... اخه مامان جون عزیزم بگیر بخواب کله سحر بیداری. خوب منم مجبورم بیدار شم خووووووووو این چه وضعشه بلا.