این روزا....
سلام گل دختر بد قلق من!!!!
این روزای بعد از یک سالگیت خیلی داره برام سخت میگذره.... نمیدونم دیگه کم اوردم راستشو بخوای....
هر شب کارت اینه که حدودای ١١ میخوابی بعد برای ٢ یا ٣ بیدار میشی و تا ٥ و ٦ صبح گریه میکنی و بازی میکنی و کلا بیداری....
واقعا نمیدونم علت این کارت چیه....
گاهی وقتا محلت نمیزاریم اما اونقدر گریههههههه میکنی و زجه میزنی که تحملمون تموم میشه و ناچارا بغلت میکنیم..... نوبتی.... یه ساعت من یه ساعت بابایی.....
چرا این کارا رو میکنی ؟ من که نمیدونم.....
چند روز پیشا رفته بودیم خونه مامان جون ... اونجا یه دونه خرمالو دادیم دستت و تو هم حسسسسسسسابی باهاش کشتی گرفتی و شدی اینجوری....
هر روز خدا هم که گیر میدی به بند شلوار من....
یه روزم رفتیم پارک اما هم خیلی سرد بود هم تو اصلا دوست نداشتی سرسره بازی کنی.....
دیروزم ششمین سالگرد ازدواجمون بود و بابایی اینو برام خریده بود...
البته به اضافه یه کادو...
یه کادوی خوشکلم از تو گرفتم.... شبش که حاضر شدیم برا شام بریم بیرون.... بغلت کردم جلو ایینه ایستادم و تو ایینه بهت نگاه کردم گفتم عسیسمیییییییییییی یهو تو هم گفتی aziza
نمیدونم واقعا گفتی عزیزَ یا من اینجوری برداشت کردم... ولی شیرین ترین کادوی اون شب بود....
دوستت دارم یه عالمه ....... هر چی بگم بازم کمه.....