نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

مادرانه

نیوشای گلم امروز جمعه است و تو الان خوابیدی...بابایی هم رفته به شرکت یه سری بزنه....منم وقت کردم بیام برات بنویسم... عزیز دل مامان این روزا خیلی دلم گرفته یه جورایی همه چیز بهم ریخته... زندایی مریضه و جراحی کرده و خونه مادرشه دایی هم این روزا حال و حوصله نداره ... خاله الهه رفته برا امتحاناتش ساری و مامان جون تنهاست اما اسماعیل چون امتحانات پایان ترمشه میره پیش مامان جون.... ٤شنبه رفتیم خونه مامان جون که تنها نباشه... اما بنده خدا همش دلنگران همه است از یه طرف دایی سعید از یه طرف خانمش از یه طرف دغدغه اینو داره که امتحانات اسماعیل خوب بشه ... دلواپس الهه هست و جاده و خوابگاه و............. خلاصه که پای درد دلش نشستم و گریه ام گرفته بود.....
23 بهمن 1390

دلواپسی

نیوشای گلم چند روزی بود که همش گریه میکردی و بی تاب بودی اصلا تحت هیچ شرایطی نمیتونستم یه ثانیه بزارمت زمین.... همش یا بغلم بودی یا توی کالسکه بودی و دور می بردمت تا با این روش حداقل بتونم به کارای خونه هم برسم...آخه گل دخترم به طرز فجیعی جیییییییییییغ میزدی و اونقدر گریه میکردی و اونهمه اشک میریختی که دلم برات کباب میشد . نمیتونستم اشکاتو ببینم.... وقتی هم که بغلت میکردم به شدت پاهاتو توی دلت جمع میکردی... دست مینداختی تو موهامو میکشیدیشون و محکم فشارم میدادی.... بمیرم الهی چه دردی میکشیدی. ٢-٣ روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دیشب بابایی اصرار داشت که ببریمت دکتر.... ١٠ شب بود که راهی کلینیک شدیم و دکتر حسابی معاینه ات کرد و وقتی از من...
18 بهمن 1390

عکس

عزیزم خیلی دوستت دارم و مدلهای مختلف ازت عکس میگیرم.... اینا چند نمونه اش: خیلی دوست دارم که لپت چال داره مخصوصا وقتی میخندی خیلی خیلی معلوم میشه و من خوشم میاد   آی خوشم میاد که کنجکاوانه به یه چیزی خیره میشی....خوردنی تر میشی     اینجا هم داری با هاپوت کیف میکنی ها....     نمیدونم از چی ترسیدی که گریت گرفته بود و شدیدا لب ور میچیدی.... منم دیگه عکس نگرفتم و بغلت کردم خیلی طول کشید تا آروم شدی.... ...
8 بهمن 1390

تقلا

عزیز دلم نیوشا چند مدت پیش یه روز صبح خیلی زود تقلا کردی و دمر شدی.... اما دیگه بعد از اون هیچ تلاشی نکردی و تکرار نشد.... این روزا خیلی خیلی هیجان داری برای دمر شدن تقلا هم میکنی اما نمیدونم چرا دیگه نمیتونی.... و وقتی نمیتونی جیییییییغ میزنی و گریت در میاد.... میام بغلت میکنم و میبوسمت و باهات حرف میزنم یهو برام غششششش میکنی و میخندی و دست و پاهاتو تکون میدی.... خیلی خیلی دوستت دارم   ...
8 بهمن 1390

مهمونی

عزیز دلم شب جمعه خونه عمو رضا( دوست بابایی) مهمون بودیم یکی دیگه از دوستاشونم یه نی نی داشت که یک ماه ازت بزرگتر بود اما نمیدونم چرا همه تو رو دوست داشتن و میومدن سمت تو.... اخه گلم تو همش میخندید و آیریک (اسم نی نی اونا) همش جیغ میزد و گریه میکرد.... بابای آیریک پزشک بود و همش میگفت کاش ما هم دختر داشتیم که اینقدر دل میبره... تو هم بغل همه بودی و گهگاهی هم وسط جمعیت دنبال من میگشتی پیدام که میکردی غشششش میکردی از خنده .... قربونت برم الهییییییییییی که اینقدر تو دل همه خودتو جا کردی از الان....  
8 بهمن 1390

3ماهگی

نیوشای عزیزم امروز ٣ ماهت تموم شد و وارد چهارمین ماه زندگیت میشی..... خیلی خوشحالم این ماهی که گذشت تو تونستی گردن بگیری ... حالا دیگه منو میشناسی وقتی میام بالا سر تختت و تو منو می بینی برام میخندی.... با اون دهن بی دندونت.... اون خنده رو خیلی دوست دارم عزیزم... انگاری همه غصه هام یادم میره....خدا رو شکر میکنم که دختر گلی مثل تو دارم. تازگیها یاد گرفتی زل بزنی به تلویزیون و خیلی دوست داری کسی برات برقصه.... فدای ذوق کردنت برم دردونه ی من... از چند روز پیش هم هی هر دفعه ای جیغ میزنی که من خیلی جیغ هاتو دوست دارم.... چند وقتی هست که این سرماخوردگی لعنتی دست از سرت بر نمیداره و دکتر بهت شربت سرماخوردگی داده اونقدر مزه اش رو دوست داری ...
4 بهمن 1390

اولین شاهکار

نیوشای عزیزم دیروز صبح ساعت 6 که از خواب بیدار شدی بر عکس روزهای دیگه که بلافاصله بعد از شیر خوردن میخوابیدی اصلا خواب تو چشمات نبود و دلت میخواست بیدار باشی و شیطونی کنی منم نذاشتمت توی تخت خودت و توی تخت خودمون گذاشتمت و خودم کنارت نشستم بابایی هم دیگه بیدار شده بود از خنده های تو شیطون.... داشتیم نگاهت میکردیم و برات میخندیدیم که یهو دیدم تقلا کردی و دمر شدی وای خدایاااااااااااااااا چقدر ذوقتو کردم اما با وجودیکه هر دو دستت زیر بدنت گیر کرده بود انگاری میدونستی که یه کار خارق العاده انجام دادی چون خودتم میخندیدی بلندت کردم و بوسه بارونت کردم....   این عکس رو هم دیشب ازت گرفتم بعد از اینکه به زور دسته...
13 دی 1390

واکسن

عزیز دلم دیروز دو ماهت شده بود و باید واکسینه میشدی... از روز قبلش استرس داشتم صبح یکشنبه ٤ دیماه همراه بابایی رفتیم درمانگاه اول قطره خوراکی فلج اطفال رو در حالیکه خواب بودی ریختن توی دهنت... از مزه اش خوشت نیومد و بیدار شدی و غر میزدی... و بعد هم به هر دو تا پات واکسنهای بعدی رو تزریق کردن چقدر دیدن اون صحنه برام زجر آور بود ... دکتر گفت که چه کارهایی باید تو ٢٤ ساعت اول انجام بدم... اومدیم خونه ساعت ١٠ صبح بود که شروع کردم بهت هر ٤ ساعت یکبار قطره استامینافن بدم که بی تاب نشی خوابیدی اما ساعت ١٢ با گریه ی خیلی شدید از خواب بیدار شدی اونقدر شدید گریه کردی که منم گریه ام گرفته بود و نمیتونستم آرومت کنم.... حق داشتی خیلی درد...
5 دی 1390

یلدا

دیشب اولین شب یلدات بود عزیز دلم.... با کلی ذوق و شوق لباس هندونه ای تنت کردم و یه عالمه ازت عکس گرفتم قرار بود بابایی که میاد بریم خونه مامان جون اما وقتی اومد خیلی داغون بود و قرار گذاشته بود با دوستش که برا شام بریم بیرون... یه ساعتی باهات بازی کردیم ... عزیزم انگاری میدونستی که شب یلداست چون خیلی خیلی میخندیدی و ذوق میکردی اینجوری شد که بابایی هم سر حال اومد و بعدشم عمو رضا اینا اومدن دنبالمون و رفتیم بیرون جای همیشگیمون.... خدا رو شکر که اذیت نکردی و همشو خواب بودی با اون لباس هندونه ایت هم خیلی خیلی ناز شده بودی... یه عالمه عکس ازت گرفتم اما خوب فقط یه چند تاییش خیلی خوب از آب در اومد.... اینم عکس شب یلدات هندونه ی...
1 دی 1390