مادرانه
نیوشای گلم امروز جمعه است و تو الان خوابیدی...بابایی هم رفته به شرکت یه سری بزنه....منم وقت کردم بیام برات بنویسم...
عزیز دل مامان این روزا خیلی دلم گرفته یه جورایی همه چیز بهم ریخته... زندایی مریضه و جراحی کرده و خونه مادرشه دایی هم این روزا حال و حوصله نداره ... خاله الهه رفته برا امتحاناتش ساری و مامان جون تنهاست اما اسماعیل چون امتحانات پایان ترمشه میره پیش مامان جون.... ٤شنبه رفتیم خونه مامان جون که تنها نباشه... اما بنده خدا همش دلنگران همه است از یه طرف دایی سعید از یه طرف خانمش از یه طرف دغدغه اینو داره که امتحانات اسماعیل خوب بشه ... دلواپس الهه هست و جاده و خوابگاه و.............
خلاصه که پای درد دلش نشستم و گریه ام گرفته بود... مامان من که غصه داشته باشه منم غصه دار میشم...
این وسط منم تو رو گذاشتم پیش مامان جون و رفتم بیرون از خونه.... یکمکی گشتم اما دلم تاب نیاورد و زود برگشتم خونه بارون هم نم نم می اومد اما عصر شدید شد.... شب هم بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه....
دیشب هم بابایی رفته و آلبوم عکست رو گرفته ... من که اصلا نمیتونم ازش دل بکنم.... به محضی که سی دی عکسا به دستم برسه برات اینجا میزارمشون.... اما خودم یه ابتکاری به خرج دادم و با دوربین از روی عکسا عکس گرفتم یکم بی کیفیت شدن اما من کلک زدم.... اینا یه چند تاییشون....
بابایی میگفت مسئول آتلیه خیلی خیلی ازت خوشش اومده بوده و یه عالمه تعریفتو کرده.... تصمیمم اینه که هر چند ماه یکبار ببرمت آتلیه تا یه آلبوم از روند رشدت برات به یادگار بزارم....ایشالا که خوشت میاد و ازش لذت می بری گل دختر من....
خیلی خیلی دوستت دارم...