دلواپسی
نیوشای گلم
چند روزی بود که همش گریه میکردی و بی تاب بودی اصلا تحت هیچ شرایطی نمیتونستم یه ثانیه بزارمت زمین.... همش یا بغلم بودی یا توی کالسکه بودی و دور می بردمت تا با این روش حداقل بتونم به کارای خونه هم برسم...آخه گل دخترم به طرز فجیعی جیییییییییییغ میزدی و اونقدر گریه میکردی و اونهمه اشک میریختی که دلم برات کباب میشد . نمیتونستم اشکاتو ببینم.... وقتی هم که بغلت میکردم به شدت پاهاتو توی دلت جمع میکردی... دست مینداختی تو موهامو میکشیدیشون و محکم فشارم میدادی.... بمیرم الهی چه دردی میکشیدی.
٢-٣ روزی به همین منوال گذشت تا اینکه دیشب بابایی اصرار داشت که ببریمت دکتر.... ١٠ شب بود که راهی کلینیک شدیم و دکتر حسابی معاینه ات کرد و وقتی از من پرسید کوچولوتون چند وقتشه؟ من گفتم ٣ ماه و ١٢ روز .... دکتر خندید و گفت چه دقیق!!!بعد گفت که فقط دل پیچه است و باید بهت سوپر مینت بدم و همش بهم میگفت : مامان نگران نباش: این اولین باری بود که یه نفر توی ١٥ دقیقه بیشتر از ١٠ بار توی توضیحاتش بهم میگفت " مامان " چه کیفی داشت.......
وقتی اومدیم خونه با وجودیکه بهت سوپر مینت دادم اما تا ساعت ٢ نصفه شب همش گریه میکردی و من بغلت کرده بودم و توی سالن رژه میرفتم تا بالاخره خوابت برد...