نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

اولین مشهد

سلام نیوشای گلم. وقتی که تو رو هنوز نداشتم روزیکه مشهد بودیم از امام رضا خواسته بودم اگه قراره بچه ای داشته باشم سالم سالم باشه. از وقتی تو بدنیا اومدی و سالم سالم هستی همیشه دلم میخاست ببرمت  پا بوس امام رضا اما چون زمستون بود همش نگران بودم سرما بخوری برا همین گذاشته بودم برا اردیبهشت... خلاصه برا ١٠ اردیبهشت ٣ تا بلیط گرفتیم و با بابایی و مامان جون راهی شدیم... تو هواپیما که خیلی خیلی خوشحال بودی و همش دلت میخاست بابایی بغلت کنه و بایستی همه جا رو دید بزنی.... اما وقتی رسیدیم هوای مشهدوزش باد بود و بارونی و سرد.... یکمی ناراحت شدم اخه دلم میخاست تو صحن طلایی ازت یه عالمه عکس بگیرم اما واقعا باد میومد و ارزش سرما خوردگی ر نداش...
19 ارديبهشت 1391

6ماه گذشت

نیوشای گلم ٦ماه از زندگیت گذشته ... من ٦ ماهه که دارم از یه فرشته آسمونی مراقبت میکنم. هرگز تو تمام عمرم فکرشم نمیکردم بتونم مادر بشم. وظیفه خیلی سنگینیه و حالاست که قدر مامانمو بیشتر میدونم. دیروز داشتم اتاقمونو و لباساتو مرتب میکردم... چشمم به لباسایی افتاد که وقتی به دنیا اومده بودی تنت میکردیم... آخ که چقدر برات بزرگ بودن.... همیشه سر آستینهاتو تا میکردم که دستای بهشتیت از توشون پیدا باشه... نگاه این دستهای بهشتی بکن...ببین خدا چه مهربونه : این عکس برا روزیه که تازه از بیمارستان اومده بودیم خونه.... یادش بخیر. چقدر درد داشتم اما وقتی این صحنه رو دیدم که دستهاتو اینجوری بهم قفل کردی پریدم دوربینو برداشتم و این لحظه رو برات شکار ...
7 ارديبهشت 1391

دلنوشته

سلام عزیز دلم نازدونه ی خونه ما... من و بابایی هر روز بیشتر از زور قبل میخواییم بخوریمت... خیلی خوردنی شدی عروسکم امروز ٥ ماه و ١٦ روزته و من توی این مدت دارم با یه فرشته آسمونی روز و شبم رو سپری میکنم. عزیز دردونه ی من خانم گلم امروز دقیقا ١ هفته است که بدون کمک برای ١٠-٢٠ ثانیه به تنهایی میتونی بشینی و من یه عالمه ذوق میکنم که هر روز داری بهتر و بهتر میشی. جدیدا هم یاد گرفتی که چندین بار غلت بزنی و توی یه چشم بهم زدن از این سر اتاق میری اون سر اتاق. خیلی شیطون و بلا شدی. عاشق اینی که من بخابم و تو رو بزارمت رو شیکمم و تو هم دست و پا بزنی و بغلتطی رو سینم. بعد هم بلندت میکنم و می ایستونمت روی پاهام و تو هم با یه عالمه خوشحالی راه می...
6 ارديبهشت 1391

چکاپ ششمین ماه

نفس مامان  سلام... عزیز دلم توی یک ماه گذشته خیلی بهت رسیدم ... هم برات وقت میزاشتم و هم غذا کمکی زیاد بهت میدادم برا اینکه خوب وزن بگیری... دیروز که بردمت پیش دکتر( البته تصمیم بر این شد که دکترت رو عوض کنیم) دیگه حالا میبرمت پیش یه آقای دکتر خیلی مهربون... هم وزنت خوب بود هم قدت و هم دور سرت و کلا وضع عمومی خیلی خوبی داشتی... آقای دکتر بهم گفت که این ماه هم حریره و فرنی و سوپ رو طبق برنامه بهت بدم ... گفت که هیچ وقت نگم غذایی رو دوست نداری چون این منم که باید صبر و حوصله بیشتری برات بزارم و با حوصله بهت غذا بدم . آخه گل گلی مامان تو پوره سیب زمینی رو بلافاصله که گذاشتم  دهنت دادیش بیرون.... عزیز دلم توی اه گذشته مامان خیلی تن...
3 ارديبهشت 1391

اولین...

نیوشای مامان بالاخره صدف  دختر داییت  قبول کرد که تو رو بزارم پیشش و باهم ازتون عکس بگیرم... خیلی بلا شده تازگیها خانوم کلاسی برام میزاره که نگوووووووووو وروجک خودمه... اینم عکستون:   چند روز پیش هم برا بار اول با بابایی رفتیم پارک گردی بهمراه کالسکه... این اولین باری بود که توی هوای آزاد با کالسکه میرفتیم پارک سر خیابون... خیلی خوشحال بودی و همش میخندیدی و این هم... روزای عید هم برا اولین بار بدون کاپشن و کلاه پشمی بردمت بیرون و از سفره هفت سینهای میدون های شهرمون عکس گرفتم الهی که فدای خنده هات بشم....با اون چال لپت.... عاشششششششششقشم ...
20 فروردين 1391

اولین مسافرت سال 91

نیوشای عزیزم... روز چهارشنبه مصادف با 9 فروردین  و 5 ماه و 5 روزگی تو یه مسافرت کوچولو رفتیم خارج شهر... یه جای خیلی خیلی با صفا به اسم باغ بهادران. البته تنها نبودیم و با 3 تا از دوستای بابایی رفته بودیم که خیلی خیلی خوش گذشت. همیشه با این اکیپ هر جا باشیم فقط میخندیم مخصوصا که عمو قدرت خیلی خیلی اهل شوخی هستن. خیلی دخمل خوبی بودی و با خنده هات و دلبری هات دل همه رو برده بودی... آیریک هم بود و پدر و مادرش همش ذوق تو رو میکردن... وقتی من میخندوندمت و تو غش غش قهقهه میزدی پدر آیریک هم قهقهه میزد... الهی فدات شم که همه تو رو دوستت دارن... اغلب مواقع هم بغل پوریا بودی و خیلی هم اروم بودی توی بغلش... حتی یه باش خوابت برد. اینم عکستو...
11 فروردين 1391

چکاپ ماه پنجم

نیوشای عزیزم روز ٤ فروردین که باید میبردمت برا چکاپ ماهیانه ات مصادف بود با تعطیلات نوروزی و دکترت هم مسافرت بود و ٧ فروردین از سفر بر میگشت.... صبح روز دوشنبه ٧ فروردین ماه بردمت دکتر اما... این دفعه فقط ٣٠٠ گرم وزن اضافه کرده بودی و دکترت اصلا راضی نبود چون منحنی رشدت مثل همیشه نبود و کمی افت داشت.... مامان جان خیلی خیلی نگران شدم اما دکترت گفت اصلا نگران نباشمو دستورات کمک غذا رو برام توضیح داد که باید شروع میکردم... اما از اونجایی که من هر مسئله ای رو بارها چک میکنم....اومدم خونه و با دوستم تماس گرفتم برام شرح داد که چه کارهایی برات انجا بدم و .... منم تصمیم گرفتم دستوراتش رو مو به مو انجام بدم امیدوارم که هر چه زودتر وزن کم شد...
11 فروردين 1391

اولین نوروز

نیوشای عزیزم امروز که دارم برات مینویسم ٥ ماهتو تموم کردی و پا توی ٦ ماهگیت گذاشتی... عزیز دلم امسال اولین نوروزت بود... نوروز اول بهار همیشه قشنگه و همه لباس نو میپوشن و به دید و بازدید عیدشون میرسن..... لحظه تحویل سال همه دور سفره ٧ سین میشینن و دعا میکنن که خدا بهشون سلامتی بده و سال خوبی رو شروع کنن.... ما امسال عزیزی رو از دست داده بودیم و نتونستیم که سفره بندازیم و خیلی شاد باشیم.... بابایی همش به یاد مامانشه و جای خالیشونم خیلی حس میشه ... عزیزکم وقتی سال تحویل شد لباس نو پوشوندمت و برای اولین بار بردمت سر مزار مامان ایران!!! خیلی دلم گرفته بود خیلی دوست داشت تو رو ببینه اگه بود مطمئننم که مادربزرگ خیلی خوبی میشد برات همیشه ...
6 فروردين 1391