نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

6ماه گذشت

1391/2/7 12:32
نویسنده : مامان پرنسس
630 بازدید
اشتراک گذاری

نیوشای گلم

٦ماه از زندگیت گذشته ... من ٦ ماهه که دارم از یه فرشته آسمونی مراقبت میکنم. هرگز تو تمام عمرم فکرشم نمیکردم بتونم مادر بشم. وظیفه خیلی سنگینیه و حالاست که قدر مامانمو بیشتر میدونم.

دیروز داشتم اتاقمونو و لباساتو مرتب میکردم... چشمم به لباسایی افتاد که وقتی به دنیا اومده بودی تنت میکردیم... آخ که چقدر برات بزرگ بودن.... همیشه سر آستینهاتو تا میکردم که دستای بهشتیت از توشون پیدا باشه... نگاه این دستهای بهشتی بکن...ببین خدا چه مهربونه :

این عکس برا روزیه که تازه از بیمارستان اومده بودیم خونه.... یادش بخیر. چقدر درد داشتم اما وقتی این صحنه رو دیدم که دستهاتو اینجوری بهم قفل کردی پریدم دوربینو برداشتم و این لحظه رو برات شکار کردم...

کی فکرشو میکرد من بتونم ٦ ماه از خودم و خوشی هام و سر گرمیهام بزنم و همه ی زندگیم رو به تو تقدیم کنم؟

میدونی که من عاشق پاییزم و برگ ریزونش.... اما ٦ ماه گذشته نتونستم پاییز رو خوب ببینم ... نتونستم پیاده روی کنم تو پارکایی که درختاش سر به فلک کشیدن و برگها زیر پاهات صدا میدن...

فقط و فقط بخاطر تو گل زندگیم...

عوضش از بهار و هوای بهشتیش داریم من و تو دو تایی لذذذذذذت میبریم.... این روزا طبق معمول همیشه بابایی خیلی کار داره و شب میشه که بیاد خونه اما من عصر که میشه تو رو میزارمت تو کالسکه و میبرمت تو پارک .کنار پیست اسکیت میشینیم و کلی ذوق بچه ها رو میکنم .

یاد اون روزا بخیر که هنوز گردن نمیگرفتی و موقع عکس گرفتن خیلی اذیت میشدیم... همیشه مراقب بودم گردنت اذیت نشه .

یاد اون شبایی بخیر که من خیلی خوابم میومد و تو شب و روزت رو گم کرده بودی... شبا تو تاریکی با چشم باز باز زل میزدی تو چشام. و من نمیتونستم بخوابم...

یاد اون روزایی بخیر که اونقدر کوچولو بودی که میترسیدم خودم به تنهایی ببرمت حموم و تا مدتها مامان جون زحمتشو میکشیدن تا اینکه یه روز خودم شستمت ... وای خدایا چقدر نگران بودم از روی پام لیز نخوری... آب نره تو گوشت ... شامپو تو چشمای خوشکلت نره...

یاد همه ی سختیهام بخیر چقدر زود گذشت...

دختر گلم چند روز پیش هم واکسن ٦ ماهگیت رو زدیم....

وای که وقتی روی تخت نشسته بودم و پاتو محکم گرفته بودم و خانم پرستار اولین واکسنت رو زد چقدر گریه کردی و هق هق... برگشتی و مظلومانه به من نگاه کردی . اشکم در اومده بود که نمیتونم برات کاری انجام بدم تازه غصم شده بود که تو خبر نداری یه بار دیگه این درد رو میکشی برای واکسن دوم...

خیلی خیلی گریه کردی ... اما بعدش که اومدیم تو ماشین خوابت برد و تا فردا صبحش یکمی تب کردی و ناله کردی.... اما این بار مثل ٢ ماهگی و ٤ ماهگیت اذیت نشدی خدا رو شکرررررررررررررررر...

این عکس رو هم خاله الهه ازت گرفت  ٧ روزت بود... چقدر کوچولو بودی عروسکم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامي مهرسا دردونه
11 اردیبهشت 91 11:30
اي جونم چه دستايي . واقعا بچه ها فرشته هستند . انشالله كه تولد 6 سالگيش... 60 سالگي و 120 سالگيش.......
الناز(مامان بنیا
28 اردیبهشت 91 10:57
سلام دوستم امروز 28/2/91 اومدم نی نی سایت نوشته ها رو ی=خوندم بمیرم واسه دوست خیلی ناراختم از خدا می خوام سریع تر خوب شه نمی دونی جقدر به هم ریختم میشه اگر خوب شه بمن خبر بدی دختر خودتم به باسن ماستلا بزن خیلی خوبه من منتظر ه خبرم نیوشا www.benya.niniweblog.com