این تب لعنتی...
سلام خوشکل مامان...
الان که دارم برات مینویسم یه بحران خیلییییییی سخت رو شکر خدا پشت سر گذاشتیم....
از روز دوشنبه هفته پیش یعنی 6 روز پیش که من یه مهمون داشتم تو فقط نق زدی و نزاشتی من از مهمونم خوب پذیرایی کنم!!! طفلی کلی زحمت کشیده بود.... عصرش که رفت دیدم داغی و تب داری... بهت شربت استامینافن دادم گفتم خوب میشه.... اما ماجرا تازه شروع شده بود...
نمیدونی چه روزهایی رو گذروندیم من و تو و بابایی!!!
تب داشتی و مثل کوره میسوختی و کاری از هیچ کس ساخته نبود... هر دکتری هم یه چیزی میگفت
یکی میگفت عوارض واکسنه یگی میگفت ویروسه یگی میگفت عفونته!!!!
دیگه گیج شده بودم فقط تنها کاری که میکردم این بود که نزارم تبت بالا بره و مرتب پاشوئه میکردم و دست و صورتتو میشستم و تو هم که خدای نق بودی....
بی حال و بی قرار و بی اشتها.... فقط شیر میخوردی و من دیگه گاهی اوقات از شدت ضعف گریه میکردم....
خلاصه که روزای خیلی سخت و شبهای به شدت سختی رو پشت سر گذاشتیم....
امیدوارم که هیچ وقت اینجوری مریض نشی و دردت به جونم باشه...
ضمنا دوتا خبر مهم هم دارم....
اول اینکه روز 18 ابان ماه جمعه بود و من مشغول کتاب خوندن و تو مشغول بازی کردن بودی یهو دیدم که پاشدی وایستادی!!!! فورا عکس گرفتم کیفیتش زیاد خوب نیست اما میزارم اینجا برات یادگاری داشته باشیش....
خبر دومم که عکس نداره این بود که تو این روزای مریضیت دندون پنجمت هم زد بیرون.... حالا سه تا دندون بالا داری و دو تا پایین و همش در حال گاز گرفتن شونه های منی....
مامانی یه عکسم میزارم از شبی که تبت 39 بود.... خیلی بی حال بودی و من و بابایی دلمون برا شیطونیات تنگ شده بود....