نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

اولین شمال

1391/6/3 16:03
نویسنده : مامان پرنسس
538 بازدید
اشتراک گذاری

سلام یه دونه ی مامان...

خوشکلکم این هفته که گذشت ما رفتیم مسافرت!!!

من و تو و بابایی و مامان جون و خاله الهه... اول هفته رو رفتیم خونه خاله مهناز تهران و بعدش هم رفتیم شمال...

اما تو ماشین اصلا اروم نبودی و همش کلافه بودی انگاری میخاستی رو زمین باشی....

به محضی که رسیدیم رشت و پیاده شدی از ماشین ... هوا که خیلیییی شرجی بود و گرممممممم و شبش تب گردی که اینم یه قصه داره ...

زنگ زدم خاله رها اومد که ببینیمش ... اینقدر معرفت داشت که ما رو برد خونه دانشجوییش و ازمون خواست که شب رو اونجا بمونیم چون میگفت همه جا شلوغه و با بچه اسیر میشین و جا گیرتون نمیاد... و خودش رفت خونه خودشون...

خاله رهای عزیزم ممنونتم که بخاطر ما از استانه تا رشت رو اومده بودی و خونت رو بدون تعارف در اختیارمون گذاشتی... دوستت داریم هوارتااااااااااماچ

خاله که رفت همه میگفتن بدنت داغه ... حیف شد کاش خاله بودش اخه میدونی که خاله جونت پزشکه!!!

زنگ بهش زدم و گفتم چه کنم که گفت ببریمت دکتر... رفتیم بیمارستان الزهرای رشت که مخصوص اطفال بود...دمای بدنت 37.5 بود و دکتر کشیک هم یه پسر جوونی بود ... بهم گفت سرشو نگه دار تا گوششو چک کنم... ولی مامانی انگاری بلد نبود منم که دیدیم داره همینجور گوشتو میکشه و نمیتونه ببینه و تو هم هق هق گریه میکردی سرتو ول کردم و بلند شدم... بعدش به بابایی گفت که سرشو نگه دارین... نمیدونم اخرش تونست ببینه یا نه من اومدم یه چیزی بهش بگم که بابایی اشاره کرد که هیچی نگو!!!

بعد نشست که برات دارو بنویسه تو هم که گریه میکردی منم بهت گفتم ساکت مامانی ببینیم تشخیص چی بوده؟ یهو برگشته میگه آزمایش خون براش مینویسم 2 ساعت دیگه جوابش حاضر میشه بیارید برام تا نظر قطعی بگم!!!!!!!تعجب

منم گفتم نخیر!!!!!!!!!! من آزمایش خون نمیزارم بگیرین ازش . بچم هیچیش نیست  بلد نیستی تشخیص بدی میخوای مثل گوشش  رگش رو هم تیکه پاره کنی؟؟؟/ و از اتاق اومدم بیرون و تو هم که از اولش گریهههههههههههههههه میکردی....

رفتیم داروخانه و قطره استامینافن برات گرفتم و رفتیم خونه . شب همه خواب بودن و من و تو تا 3 صبح بیدار بودیم... هی پاشویه ات کردم و تبت رو کنترل میکردم.... فردا صبحش خوب خوب شده بودی و دیگه تب نداشتی!!!!!!قلب

صبحش راه افتادیم و رفتیم به سمت رامسر... برا ظهر رسیدیم اونجا یه خونه گرفیم لب دریا خیلی نزدیک بود طوریکه از پنجره اتاق میشد دریا رو دید... اما هوا به شدت شرجی بود...

از فرداش هم که دیگه هی بارون اومد و نشد که لختت کنم ببرمت تو دریا.... حیف شد!!!

اما برات بگم که هر جا رفتیم دلبری کردی و حسسسسسسسسابی بهت خوش گذشته بود... یه کلمه هم اونجا یاد گرفتی...." نونو" نمیدونستم معنیش چی میتونه باشه اما بعدا فهمیدم وقتی گرسنه ات میشه میگی  ": نونو".... ای فدای حرف زدنت بشم من!!!ماچ

شبا هم که تازه شارژ میشدی و با خاله الهه حسسسسسسابی دلبری میکردین و داکی بازی میکردی و همش تو اینه با خودت حرف میزدی....

همش هم دست دستی میکردی....  شبا آخرین نفر میخوابیدی و صبح ها اولین نفر بیدار میشدی.... و جالب اینجاست که پا میشدی مینشستی چشم بسته دست دستی میکردی و من خندم میگرفت از این کارت....

یه بارشم تو ماشین بودیم خواب خواب بودی اما ناک ناک میزدی.... هههههههههه

فدای دختر قرتیم بشم من!!!!ماچ

و اما

همه ی عکسا تو دوربین خاله الهه هست و چون ما تازه دیشب رسیدیم هنوز فرصت نکردم ازش عکسا رو بگیرم.... به محضی که عکسا به دستم برسه توی یه پست جداگونه برات میزارم... فقط بهت بگم که یه عالمه عکس داری....

و از امروز صبح هم هم من هم تو سرفه میکنیم و سرما خوردیم... الان بهت شربت سرماخوردگی دادم و خوابوندمت تا بیام برات بنویسم....

و در آخر هم یه عالمهههههههههههه از پدرت .. از همسر عزیزم تشکر میکنم هم بخاطر سفری که ما رو برد و حسسسسسسابی بهمون خوش گذشت و هم بخاطر این که... امروز همه ی خونه رو برام مثل دسته گل تمیز و مرتب کرد.... دوستت دارم همسر عزیزم....ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

الناز(مامان بنیا)
4 شهریور 91 23:28
ای بابا از دست این بچها خدا رو شکر بهت خوش گزشت
مریم مامان پندار
6 شهریور 91 13:57
خوش گذشته ان شالله. امیدوارم همیشه دخترت سالم و سرحال باشه
مریم مامان پندار
6 شهریور 91 13:57
خاله ماهک
8 شهریور 91 14:29
وای که چه جیگری شده این بلا برده . بووووووووووووووس به اون زست نق زدنت خاله .
من اون بالا نمیتونم برات نظر بذارم اینه که تو این مطلب گذاشتم .
عکساش خییییییییییییییییییلی جیگری شده . مامانش اسپند یادت نره ه ه ه ه ه میکشمت اگه یادت رفت .................



الناز(مامان بنیا
18 شهریور 91 14:26
قربونت برم عزیزم همیشه به گردش عکسات بی نطیرن
الناز(مامان بنیا
19 شهریور 91 14:36
قربون مزهات