روزمرگی
سلام گل دخترم. امشب که دارم برات مینویسم دلم میخواد خون گریه کنم. نمیدونم چرا اینجوری کردی با من. الان حدود ساعت ١ نیمه شبه و تو از حدودای ساعت ١٠.٣٠ شروع کردی به گریه کردن و به هیچ عنوان آروم نمیشدی. اصلا به هیچ صراطی مستقیم نبودی فقط میخواستی بغل باشی و راه بری حتی بغل بابایی هم نمیرفتی و من واقعا الان احساس سوزش میکنم تو کمرم. آنچنان هق هق میکردی که دلم برات کباب میشد اونقدر صدات بلند بود که صدای آهنگ عروسکت رو نمیشد شنید.
فردا نوبت چکاپ ماهیانه داری و امیدوارم دکترت راه حل مناسبی برای این گریه های بی وقت و مداوم تو برام داشته باشه.
دختر قشنگم خوشحالم که ٨ ماه تمام با هم و در کنار هم بودیم... یاد روزای اول تولدت که می افتم خندم میگیره... اون روزا همش میگفتم یعنی میتونم بزرگش کنم؟ یعنی از پس مشکلات بی خوابی بر میام؟ چطور میتونم ساعتها تحملش کنم؟ و.........
خدا رو شکر میکنم که تحملم رو بخاطر مادر بودن زیاد کرد و تو دسته گل رو به من هدیه کرده. وقتایی که غش غش میخندی انگار خدا تمام دنیا و خوبیهای دنیاشو بهم هدیه کرده.
الان تو معنی و مفهوم یه سری کلمات رو میدونی...
و جالب اینجاست که دست زدن رو اگه به فارسی بهت بگم متعجبانه نگاه میکنی و خودم باید بهت تقلب بدم و یه دست بزنم تا متوجه بشی اما به محضی که بگم clap فوری دست میزنی و این منو شادم میکنه و نشون میده که cd آموزشی که برات میزارم روزا هر چند که بهش بی توجهی اما خوب کارشو انجام داده . خیلی خیلی خوشحالم...
عاشقتم...
اینم یه سری عکس
نیوشا در حال کتاب خوندن:
نیوشا بهمراه دختر دایی و پسر دایی
نمیزارید راحت باشم ... خوب خوشم نمیاد از این تشکه میخام برم بیرون...
خوب کم کم اماده بشم برا خوابیدن ...
یکم دیگه بیشتر چشامو بمالم
خوب دیگه خوابم برده...