نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

روزای سخت و طاقت فرسا

1391/2/31 10:06
نویسنده : مامان پرنسس
596 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نیوشای مامان... عزیز دلم ٢شنبه ٢٥ اردیبهشت رفتیم دیدن نی نی عمو رضا که تازه از بیمارستان مرخص شده بود... کوچولو خوشکل ملوس و معصوم همش خواب بود و خیلی بی حال... مامانشم خیلی حال و روزش خوب نبود اونجا تو خیلی دلبری کردی ... خیلی شلوغ بود و برا همه غش غش میخندیدی و همش دوست داشتی رو زمین باشی و غلت بخوری... اخرای شب برگشتیم خونه اما چون تو ماشین خوابت برده بود دیگه دلم نیومد بیدارت کنم و لباسای مهمونی رو از تنت در بیارم این شد که با لباس خوابیدی... صبح که از خواب بیدار شدی خیلی بی حال بودی و یه کوچولو هم تب داشتی و تبت تا عصر خیلی هم بالاتر رفت...تعجب

عصر باید جایی میرفتم این شد که با خاله مریم رفتیم تو و خاله رو گذاشتم تو ماشین و خودم رفتم برای انجام کارم.... اما ٢٠ دقیقه بعدش که اومدم دیدم مثل ابر بهاری داری گریه میکنی و جیغ میزدی و به هیچ وجه هم ساکت نمیشدی .... دیگه داشت خودمم گریه ام میگرفت...گریه

شب که بابایی اومد بردیمت دکتر اخه خیلی تبت بالا بود و کمی هم اسهال داشتی... دکتر برات استامینافن تجویز کرد و گفت که خیلی بهت اب بدم و مواظبت باشم...

وقتی برگشتیم بابایی باید میرفت ماشین منو از خونه عمو رضا میاورد وقتی که رفت و ٢ ساعت بعدش برگشت دیدم چشماش قررررمزه... تو هم خوابیده بودی و من منتظر بودم بابایی بیاد کلی براش حرف داشتم... سر شام که اتفاقا خیلی هم گرسنه بودم از بابایی پرسیدم حال نی نی رو اما ...

اشک تو چشماش جمع شد که مامان آیناز رفته تو کما!!!! تعجبنگرانوای نیوشا دنیا رو سرم خراب شد یهو همه ی اشتهام کور شد و ناراحت شدم و پیگیر که چرا؟

و گویا بخاطر جراحی و بیهوشی که داشته یه لخته خون تو نیمکره چپ مغزش جا خوش کرده و باعث شده تو آی سی یو بستری بشه...

فردای اون روز تو حالت بد و بدتر میشد و اسهالت خونی تر و خبرهای بد هم از بیمارستان میرسید... دیگه نمیدونستم چه کنم... تو بیحال بودی و تو تب مثل کوره میسوختی و من همش نگران بودم و قرآن میخوندم و دعا میکردم...اوه

شب که شد باز راهی دکتر شدیم و این بار دکتر گفت که باکتری شیگلا گرفتی و باید خیلی مراقب بهداشت باشم...

نه قطره استامینافن میخوردی نه داروهایی که دکتر داده بود رو ... همش هم نق میزدی و غر میزدی و بغل من بودی... بابا هم که همش میرفت پیش عمو رضا...

تا اینکه اخرای شب اونقدر تبت بالا رفته بود که پاشوئه ها هم جواب نمیداد بغلت کردم یه کوچولو لرزیدی... نیوشا دنیا رو سرم خراب شد گفتم تشنج کردی اما خدا رو شکر که به خیر گذشت و تو یه حجم خیلی زیادی رو بالا اوردی و تبت موقتا قطع شد و راحت خوابیدی تا نزدیکای صبح.... بمیرم برات که تو خواب هم ناله میکردی ...

خیلی از دست خودم شاکی ام ... من که همش رعایت بهداشت میکردم چرا باید تو اینجوری مریض میشدی اخه؟؟؟

تبت تا ٥ شنبه ادامه داشت و از اون به بعد دیگه تب نکردی و اسهالت هم رو به بهبودیه... امیدوارم که به زودی خوب خوب بشی و مثل روزای قبل شیطوون باشی و منو از شیطوونیات کلافه و خسته کنی....

دوستت دارم عزیز دلم....ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامی مهرسا دردونه
31 اردیبهشت 91 22:07
عزیزم منم این شرایط رو تجربه کردم خیلیییییییییی سخته . انشالله که دخمل خوشگلمون هر چی زودتر خوب خوب بشه .
برای مامان آیناز کوچولو هم مدام دعا میکنم .


ممنونم مامی مهرسا دردونه....
مامان تیارا
1 خرداد 91 12:25
عزیز دلم نبینم نیوشا جونم مریض باشه .الهی بمیرم درکت میکنم عزیزم .تیارای من هم این دوران تب را داشت .خیلی مراقبت میخواد .انشاءاله به زودی خوب خوب میشه .براش اسفند هم دود کن خانومی
سحر مامان تانیا
2 خرداد 91 13:13
نیوشا جونم! خیلی نگرانت بودم، خوشحالم که خوب شدی، خیلی خوشحالم و امیدوارم دیگه هیچوقت اینجوری مریض نشی و همیشه لبت خندون باشه.. از ته دلم دعا می کنم مامان آیناز هم زودی به هوش بیاد و نی نی خوشگلش رو بغل کنه و سلامت بشه....
بابای ملیسا
4 خرداد 91 11:51
سلام . بازم مثل همیشه وبلاگتون زیبا و قشنگ به روز شده . ملیسا خانم منتظر شماست تا عکسهای جدیدش رو ببینید و با گذاشتن نظر خودتون هر چند کوتاه خوشحالش کنید . منتظرتون هستیم .
مامان علی خوشتیپ
6 خرداد 91 9:32
تبریک میگم برنده شدنتونو