شعر لالایی
یه شب که برف نشسته بود رو درخت
تو کوچه زوزه می کشید باد سرد
پنجره باز شد سوز و سرما رسید
پشت سرش یه بلبل از راه رسید
حیوونی دم نمیزد پرشو به هم نمیزد
دست که زدم تنش مثل آتیش بود
هوا هنوز تو کوچه گرگ و میش بود
چشاشو وقتی تو چشای من دوخت
دلم براش خیلی سوخت
گرفتمش تو دستم پنجره ها رو بستم
تو رختخواب خوابوندم لحاف سرش کشیدم
روزا رفت شبا رفت شبای مهتابی رفت
بهار اومد دوباره باز گل در اومد تو باغا
پر شدن و خوب شدن دیگه کلاغا
بلبل من خوب شده بود پیش من
دل تو دلش نبود واسه پر زدن
منم که آواز اونو میخواستم
لذت پرواز اونو میخواستم
دست اونو توی قفس گذاشتم
یواشکی رو شاخه گل گذاشتم
بلبل زیبا وقتی گلها رو دید پرنده های لب دریا رو دید
شاد و سبک پر کشید
به آرزوهاش رسید...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی