تولد یکسالگی تو راه داریم....
سلام قند عسل مامان... خوش خنده ی من!!!
امروز ١١ ماه و ٢٦ روز از زندگیت میگذره...یه هفته دیگه مونده تا یه ساله بشی و برات جشن بگیریم...
وای نیوشا این روزا خیلییییییییی یاد پارسال همین موقع ها می افتم.... یادش بخیر اینقدر پر جنب و جوش بودی که با تکونات منو از خواب بیدار میکردی....
یاد لگد زدنات بخیر....وقتی با انگشتم ضربه میزدم به شکمم تو جواب میدادی تو هم ضربه میزدی.... وای چه عشقی میکردم همش روزا و ثانیه ها رو میشمردم که بیایی تو بغلم ... تو آغوشم بگیرمت ....یاد همشون بخیرررررررررر
دیگه الان تقریبا همه کارای تولد اماده است... تو این هفته کارتا رو میدم به مهونا ریسه ها رو اماده میکنم لیبل ها رو میزنم و مهمترین کار هم اماده کردن باغه.... بابایی میخاد گل بارون کنه اونجا و من امیدوارم بتونه تا ٥شنبه انجامش بده با این حجم سنگین کاری که داره اما دیشب بهم قول داد که بهترین جشن تولد برگزار میشه .....خدایا کمکش کن بد قول نشه!!!!
و اما از این روزات بگم که خیلییییییییییییییییی شیطوون شدی و نق نقووووووووووووووووو!!!!
شبا یهو بیدار میشی و گریهههههههههههههه به هیچ صراطی هم مستقیم نیستی ... اونقدر گریه میکنی و هق هق که خسته میشی و خوابت میبره.... همچنان هر دو ساعت یه بار برا شیر بیدار میشی....
دلم لک زده برا یه خواب عمیق ٧-٨ ساعته!!!!اما تا میام بخوابم و عمیق شه خوابم نوبت شیر دادنت میرسه و باید بیدار شم بشینم شیرت بدم و بعد بخوابم....
خیلی هم ددری شدی و به محض اینکه من شال میندازم رو سرم میگی دَدَ...
هر جا که هر اهنگی بشنوی ناک میزنی و قر میدی و اواز میخونی.... همیشه شاد باشی و به رقصیدن و پایکوبی ایشالا
گاهی هم ناز میکنی برام که قیافت خیلییییییییی با مزه میشه... میخام قورتت بدم
هر موقع من و بابایی محو یه فیلم هستیم میری کنار میز تلویزیوت و یاد گرفتی از اونجا تلویزیون رو خاموش کنی بعد هم بر میگردی و یه لبخند شیطنت امیز تحویل من و بابات میدی!!!
هنوز ٤ دست و پا راه میری و هنوز نمیتونی خودت بطور مستقل رو پاهات بایستی...
نمیدونم والا دکترت که میگفت قبل از یکسالگی راه خواهی افتاد اما اینطور نشد و انگار حالا حالاها هم قصد نداری راه بیفتی!!!
عاشق بازی تو تخت پارکت هستی البته من یا بابایی هم باید باشیم که اونجا دالی موشه بازی کنیم باهات و تو هم غش غش بخندی!!!
نیوشای شیرینم با وجود اینهمه خستگی که دارم اما یه قهقهه که میزنی همه چی یادم میره....عاششششششششششششقتم
استرس دارم برا جشن تولدت.... امیدوارم اون چیزی بشه که دلم میخاد و از اینکه دوستام رو به همراه فامیلم دعوت کردم پشیمون نشم.....
امیدوارم تو هم بهترینها برات اتفاق بیفته چه من باشم چه نباشم باید اینو بدونی:
همیشه عاقلانه تو زندگیت تصمیم بگیر و هیچوقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت از درس و تحصیل دور نکن خودتو.... مامان من خیلی پشیمونم که ادامه ندادم الانم خیلی دلم میخاد ادامه بدم نمیدونم میشه یا نه.... رسیدگی به تو هست کارای خونه هست نمیرسم اما خیلی دلم میخاد بشه....
اینم بدون عاشششششششششقانه دوستت دارم.... لحظه به لحظه بزرگ شدنت رو دوست دارم هر چند که دلم تنگ میشه برا این روزا و شیرین کاریات اما دوست دارم که میبینم بزرگ میشی بالنده میشی مستقل میشی....
اینم یادت باشه که اگه تو ارامش کامل داریم زندگی میکنیم همشو مدیون پدر گلت هستی که همه چیو برامون مهیا میکنه تا من و تو آرامش داشته باشیم...
همسر عزیزم سپاسگزارم از همه مهربونیات و عاشقانه دوستت داریم من و نیوشا
اینم عکسای این ماه
شب جمعه ای بود که رفتیم هتل شاه عباس ... برام پر از خاطره است... اینجا همیشه میریم اما این دفعه خیلیییی فرق داشت تو عکس بعدی میگم چرا
خیلی زیباست ... نه؟
دیگه خسته شده بودی خوابت گرفته بود و می خواستی برگردیم اما من که هنوز کافه گلاسه امو نخورده بودم مامانی!!!!
این عکسم سر ظهر گرفتم روزی که رفته بودیم برا ناهار بهشت( باغ پلی اکریل که بهش بهشت میگن از بس که خوشکله....)
این عکسا همشون خاطره است....
دوستشون دارم چون زیباست... روزای خیلی طلایی داشتم تو مهر ماه....با یه دوست خیلی خوب که خیلی بهش مدیونم.... سحر عزیزم بایت همه چیز سپاسگزارم