نیوشانیوشا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

نیوشا , پرنسس من

روزمرگی

1390/12/22 23:48
نویسنده : مامان پرنسس
496 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم... نفس من.... تمام زندگی و بهونه ی من برا زیستن...

نیوشای گلم این روزای پایانی سال من و تو بیشتر وقتا تا آخر شب تنهاییم چون بابایی کارش زیاد میشه همیشه این موقع از سال.... حتی گاهی از شبا که میاد خونه تو خوابی و اون در حسرت بوسیدن و بوییدنت می مونه و منتظر می مونه تا صبح که بغلت کنه ببوستت و بعد راهی کارش بشه....

خوشحالم که میبینیم اینطوری خودتو تو دل من و بابایی جا کردی و دلمون برات هر لحظه بیشتر غش میره...

نیوشای مامان چند روز پیش تولد اسماعیل بود ولی بخاطر مریض احوال بودن زندایی تولدشو خیلی شلوغ نکرده بودن و فقط دوستای مدرسش دعوت بودن... ولی ما شب قبل تولدش رفتیم خونشون و تو اونجا خیلی خیلی برای دایی سعید ذوق کردی.... دایی خیلی دوستت داره و همه ی مدتی که اونجا بودیم کنار تو نشسته بود و باهات حرف میزد... تو هم که عاشق اینی که یکی بشینه پیشت و باهات حرف بزنه اونقدر بهت خوش گذشته بود که نگو...

اونجا هم علاقه وافرت رو به سقف نشون دادی و همش به سقف و لوستر ها نگاه میکردی و به شدت میخندیدی...

گل دختر من نمیدونی وقتی میخندی و قهقهه میزنی چقدر خوشحالم میکنی....اونقدر خوشحال میشم که همه غم و غصه هام از یادم میره.... ماچ هزار تا بوس برای تو خوشکلم...

 

نیوشا جونم امروز دو روزه که بد جوری تبخال زدم و نمیتونم ببوسمت!!!!!!!!ناراحت اگه بدونی چقدررررررررررررررررر ناراحتم که نمیتونم بوسه بارونت کنم.... کاش زودتر خوب بشم تا مثل سابق هر ثانیه بوسه بارونت کنمماچماچماچ

عزیز دلم همیشه آرزوی بهترینها رو برات دارم و اینو بدون که من و پدرت تمام تلاشمون رو در مهیا کردن همه چیز و رفاه تو میکنیم و امیدوارم که تو هم سر افرازم کنی.... رو سفیدم کنی...

میدونی مامانی جونم من تو این فامیل خیلی تنهام نمیدونم چرا اما فقط امیدم به تو گل دخترمه که با داشتن تو و تربیت صحیحت بتونم توی این فامیل سر افراز باشم و همه در حسرت داشتن دختری مثل تو باشن...

پرنسس من میدونم که ناامیدم نمیکنی....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابای ملیسا
24 اسفند 90 21:19
با سلام . با اجازه شما رو لینک کردم . وبلاگ ملیسا هم به روز شد . منتظر نظرات قشنگتون هستیم